در سوم سپتامبر 1973 يک مگس
با سرعت بال زدن 70 بار در دقيقه
در خيابان وينسنت در مونت مارته فرود اومد
در همان لحظه در نزديکي رستوراني در نزديکي آنجا
باد بطور سحرآميزي دو ليوان را روي ميز به رقص وا مي داشت
در همان زمان در طبقه پنجم آپارتماني در خيابان ترودين پاريس
شخصي از مراسم تشييع جنازه دوستش بر مي گشت
او کن کولر اسم دوستش رو از دفترچه اش حذف مي کرد
در همان لحظه يک اسپرم با يک کروموزوم ايکس
که متعلق به رافائل پولن بود
در تخمدان همسرش آماندا قرار گرفت
نه ماه بعد
املي پولن متولد شد
[زندگي شگفت انگيز املي پولن]
پدر املي يک پزشک سابق ارتش
که در يک کارخانه آب معدني در اينگن لس بن کار مي کرد
[کم حرف = خشن]
رافائل پولن متنفر بود از
شاشيدن در کنار کس ديگري در توالت عمومي
همچنين از نگاه ديگران به سندلهاش خوشش نمي اومد
همينطور از چسبيدن شورت مايوش هنگام شنا
رافائل پولن علاقه داشت به
به کندن نوارهاي بلند کاغذ ديواري
از به صف قرار دادن کفشهاش براي واکس زدن
خالي کردن جعبه ابزارش
تميز کردنشون
و دوباره قرار دادن اونها سرجاشون
مادر املي يک معلم مدرسه اهل گروگن بود
هميشه اعصابي متزلزل داشت
[تيک عصبي صورت = اعصاب ضعيف]
او از چروک شدن پوست انگشتهاي دستش در هنگام حمام کردن بدش مي اومد
و از خوردن دست غريبه ها به دستش
نيز بدش مي اومد
همچنين از جا موندن اثر بالش روي صورتش وقتي از خواب پا مي شد
آماندا پولن از لباسهاي اسکيت بازها در تلويزيون خوشش مي اومد
همچنين از برق انداختن کف آشپزخونه با کف پوشهاش
خالي کردن کيفش
تميز کردنش
و قرار دادن اونها سر جاش
املي مريض بود
مثل همه دختر بچه هاي کوچولو دوست داشت پدرش اونو بغل کنه
اما پدرش جز در هنگام معاينه بهش دست نميزد
هيجان از اين تماس نادر
از ضربان قلب او يک طبل مي سازه
در نتيجه
پدرش فکر مي کرد که او ناراحتي قلبي داره
و اعلام کرد حال دخترش براي مدرسه رفتن مناسب نيست
و املي از مادرش درس ياد مي گرفت
چهار
مرغ
چهار جوجه مرغ
به دنيا ميارن
بنابراين
چهار جوجه مرغ از مرغها
خوبه
مرغ چهارم
بدون هيچ همبازي
گرفتار بين يک مادر عصبي و پدري مانند کوه يخ
املي به تخيلات روي مياره
در اين دنيا صفحه ها شبيه پن کيک درست ميشن
بيهوشي زن همسايه
تمام عمر اون رو در حالت خواب قرار داده
بعد از اون حالت اغما تمام روز رو بيدار مي مونم
تنها دوست املي بلوبره
محيط افسرده خونه منجر به خودکشي بلوبر ميشه
تلاش بلوبر براي خودکشي کردن اعصاب مادر املي رو بهم مي ريزه
تصميمي گرفته ميشه
کافيه
براي راحت کردن املي مادرش به او يک دوربين عکاسي دست دوم هديه ميده
ديدي دختر کوچولو چيکار کردي؟
همسايه سر به سر او مي ذاره و ميگه که دوربين او باعث اين تصادف شده
به خاطر اينکه اون هميشه عکس مي گيره / املي تمام بعد الظهر گيج بود
به تلوزيون مثل يک مجرم نگاه مي کرد
به شعله مهيب
دو قطاري که از خط خارج شده اند
و سپس سقوط يک جت غول آسا
چند روز بعد
املي متوجه ميشه که
بايد انتقام بگيره
چي؟
اما يک روز مصيبت بار
اماندا پولن به کليساي نوتردام ميره تا براي برادر کوچکش دعا کنه
سه دقيقه بعد از بهشت خبر مي رسه
آلاس يک پسربچه کوچيک نيست,
خم ميشه تا به زندگيش پايان بده
اماندا پولن در دم کشته ميشه
بعد از مرگ مادرش املي با پدرش تنها زندگي مي کنه
گوشه گيري پدرش شدت مي گيره
او بطور مبهوتي به ساخت زيارتگاه مينياتوري روي مياره
تا خانه اي براي خاکستر همسرش باشه
روزها , ماهها و سالها مي گذرن
در چنين دنياي مرده اي
املي ترجيح ميده تا در رويا زندگي کنه
پنج سال بعد او در رستوراني در مونت مارته مشغول به گارسوني ميشه
در رستوران دو آسياب
بيست و نهم آگوست
ظرف 48 ساعت ديگه زندگي اون دگرگون ميشه
ولي اون هنوز نمي دونه
-نه!
و يه توريست از کبک,
تا وقتي که اونقدر بزرگ شه که خونه رو ترک کنه